برا این پسره دنیارو به اتیش میکشیدم
الان دیگه برام مهم نیست باشه یا نباشه سر یسری کاراش از چشمم افتاده انگار
انگار نه انگار همون ادمیه که پارسال جون میدادم یه دیقه ببینمش
الان دیگه نه، میگم هروقت خودش دوست داشت بیاد و دلتنگ بود میاد( سر سختگیریای خانواده من و اینکه وقتی میرسم بیرون زنگ میزنن ناراحت میشه و میگه ترجیح میدم تو شرایطی بیام که خانوادت زنگ نزنن یا ندونن بیرونیم)