مجبور شدم یک روز برم منزل مادرشوهرم برادرشوهرم و بچه هاش هم بودن خواهرشوهرم هم بود.
از بچه ها پرسیدم شام چی می خورید؟؟ گفتند تخم مرغ
براشون نیمرو درست کردم خودم و بچه های برادرشوهرم نیمرو خوردیم.
برای مادرشوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهرم جوجه ی استخوانی گرم کردم با پلو
صبح زود بلند شدم که بیام مادرشوهرم اصرار داشت برای توی راهت تخم مرغ آب پز کن
گفتم ممنون دیشب تخم مرغ خوردم نمی خوام
بعد دیدم به خواهرشوهرم گفت که برای ظهر خودش که تنهاست مرغ بپزه
خواهرشوهرم غذای مادرشوهرم را گذاشت رو گاز و ما دیگه اومدیم.