دیروز پدرشوهرم رفته ی شهر دیگه ک مادرشوهرم ب ما نگفته بود و شب تنها بود
امروز ظهر فهمیدیم با همسرم رفتیم سر زدیم برگشتیم خونه
یهو تو ذهنم اومد خوب این زن تنهاست تو زبون میگه نه نیاید خونه ی من من میخام تنها باشم ولی مطمئنم قلبا اینجور نیست
ب همسرم گفتم شام میزارم بریم پیشش اول گفت نه ول کن قبول نمیکنه
گفتم نه ی دروغ ساختم ک ب مامانت بگو فردا طرفای خونه شما ی کاری دارم نمیتونم صبح از خونه خودم این فاصله رو بیام دیر میشه
شام گذاشتم اومدیم شب هم موندیم
مادرشوهرم اول داد و بیداد کرد ک نه نمیخام بمونید برید سر زندگیتون من نمیخام مزاحم و سربار باشم ولی ما گفتیم ن میمونیم
خوشحال شد هی دعا میکرد خدا تو پسرمو برام حفظ کنه آنقدر با درکی (درحالیکه همسرم ب چپش هم نبود)
خواستم بگم با عروساتون خوب باشید