خواهرم تا چند وقته دیگه عروسیشه
تو این بدو بدوها
عین ی خر ی حمال روزی ک خواست جهازشو ببره کمکش دادم تو همه چی کمکش کردم
حتی چند روز قبل هم ی لباس مجلسی شیکی ک خودمم یکبار هم نپوشیدم دادم بهش
قبلا میدونستم بد منو ب بابام میگه ولی من ب روی خودم نمیاوردم
خیلی رابطه مون در ظاهر خوبه
ولی امروز ناراحتم کرد
واسه چیدمان جهیزیه اش امروز قرار بود بریم ساعتای عصر زنگ زدم بهش گفت خاله از ظهر اومده اینجا الانم نیست رفته
منم گفتم باشه پس منم نمیام
دیگه ی ساعت قبل تماس گرفتم گفتم خونه مامان نمیای قلیونمم برداشتم گفت ن من امشب ذونجا نمیرم
خیلی اتفاقی ی ربع بعدش تماس گرفتم با یکی از دوستای مشترکمون راجب سوسک هایی ک دیدم تو سرویس خونه ام گفتم از مامانت میپرسی
دوست خواهرمم گفت باشه ولی تو چرا عصری نیومدی اینجا گفتم کجا گفت خونه خواهرت دیگه منم هیچی نگفتم
دیگه بعدش زنگ زدم خاله ام ک قرار بود پسرمو با خودش ببره خونه اش مامانم جواب داد گفت ما همه اینجاییم
انقد دلم شکست
الان نیم ساعته فقط دارم اشک میریزم
چرا خواهرم نمیخاسته من برم اونجا چرا اخه