من از خواهرم، یک سال و نیم کوچکترم. مادربزرگ پدریم خونه مون زندگی می کرد. هیچ کدوم از عمه ها و عموهام حاضر نبودن نگهش دارن. و بابام آورده بود خونمون. بعد مامانم تعریف میکرد تو که به دنیا اومدی، اصلا تو رو تحویل نمیگرفت و از تو خوشش نمیومد و به من هم میگفت این دخترت(منظورش من) حق دختر بزرگت رو خورده. چون با به دنیا اومدنش، باعث شده دیگران به دختر بزرگت کمتر توجه کنن. همش از خودم می پرسم خدایی تقصیر من این وسط چی بود؟ مگه من انتخاب کردم بعد خواهرم متولد بشم. همه جا نوه ی جدید به دنیا میاد کلی بهش محبت می کنند، اونوقت من انگار ارث بابای مادربزرگم رو خرده بودم.
ما ندرتاً دربارۀ انچه کـه داریم فکر میکنیم، درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم کـه نداریم. «شوپنهاور»
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
بی خیال مادربزرگ منم همین بود حتی الان که فوت کرده ازش دلگیرم خیلی هم بینمون فرق می ذاشت حتی یه حرفی هم درموردم زده بود که بایادش گریم می گیره برعکس مادربزرگ مادریم که خیلی مهربون بود .آدم ها ازشون فقط یه خوبی وبدی به یادگار میمونه باید عبرت بگیریم خداراشکر می کنم که قلبم مهربونه.
پس من چیکار کنم که همه،همممممه ادمای اطرافم،از خانواده گرفته تا خانواده شوهرم،فامیلام فامیلاش همکلاسیام ازم بدشون میاد.نکه حس کنما،نه که بدباشما،نه...کلا از رفتاراشون پیداس خیلی خوردم کردن