من يه خواهر بزرگ تر دارم اختلاف سني مون سه ساله
اما اون تو ٢٠ سالگي با اصرار خودش با دوس پسرش ازدواج كرد و زندگيش خيلي چالش داشت و الان يه بچه ااره و ديگه هم بچه ش نميشه
قبل ازدواج خيلي خيلي رابطه مون خوب بود
حالا من تو ٣٠ سالگي ازدواج كردم و شاغل شده بودم و درامد داشتم و خونه مستقل
الان چند سالي گذشته و شرايط زندگيمون و وضع ماليمون و دايره ي ارتباطاتمون خيلي فرق داره
ولي هر وقت منو ميبينه مثلا ميگه انقدر كار نكن يا چرا موهات ريخته يا پوستت خراب شده
ارايش فلان كن
در صورتي كه خودش هم خيلي معموليه و از طرفي گير يه خانواده ي مذهبي افتاده كه حتي تيشرت نميپوشه پيششون
اونوقت من روسري ميپوشم ميگه مث غفلاني كلاه بذار و اين حرفا
كلا مدل صحبتش هم هجومي هست
من هميشه اروم بودم و لحن صحبت تو خونمون هم همينه الان همش ميگن دخترم چقدر لطيفه ارومه و فلان
بعضي وقت ها دلم براش ميسوزه
ولي انگار عقلش همون عقل دوران مجرديه و رشد نكرده و خيلي سنتي و خاله زنكي با فك و فاميل ارتباط داره
حالا ما رفت و امد هاصي نداريم
كلا الان چند وقته مياد خونه مامانم منم زياد نميرم اونجا
چون ميخوان منم قاطي مهمون بازي هاي خاله زنكيشون كنن و ميدونن من اهلش نيستم
همسرم نظرش اينه بهمون حسادت ميكنه
چون سطح شغلي و درامدي برادرم و خانومش هم مث ماست
هي ميخواد از ما ايراد بگيره
قبلا انقدر از بچه ي اون ايراد ميگرفت الان لرادر زاده م انقدر خانم و با ادبه بچه ي خودش شبيه نديد بديدا شده كه هر چيزي ببينه براي خودش ميخواد