من از مادرشوهرم فاصله گرفتم خیلی آدم سمی. دیر به دیر میرم خونشون اون هم بخاطر اینکه زندگیم به فنا نره.
دو هفته پیش اونجا بودم. امروز زنگ زده با لحن طلبکار، خداشاهده بدون اینکه سلام کنه.
گفت چرا نیومدی به ما سر بزنی حال مارو بپرسی!
منم عیییین خودش با لحن سررررد یه سلام گفتم و گفتم وقت نداشتم.
بعد دیگه دست به سرش کردم، دیدم 3 بار دیگه باز زنگ زد من جواب ندادم، تپش قلب گرفته بودم به شوهرم زنگ زدم گفتم مادرت چیکار داره انقد به من زنگ میزنه؟
گفت مگه زنگ زده؟ چی گفته؟ گفتم هیچی گفته بیا حال مارو بپرس و خندیدم. شوهرم گفت باشه.
شوهرم پشتمه چون میشناستشون. ولی بعدش خیلی پشیمون شدم گفتم. خیلی بد گفتم؟