2777
2789

من بارانم یا او؟


_ای بابا؛ شوهر که نمی‌خوای انتخاب کنی. یه کتاب بردار بخون دیگه. وای خدای من! یعنی من همیشه انقدر وسواسی بودم؟


کتابی را از قفسه‌ی کتابخانه برداشت و  مشغول خواندن چکیده‌‌ی آن شد. چند ثانیه بعد، درحالی‌که معلوم بود چکیده، اورا جذب کرده، بدون اینکه به اسم نویسنده نگاه کند‌، به دقت مشغول خواندن شد. هرچقدر جلو می‌رفت، بیشتر از قبل احساساتی می‌شد. تا اینکه موفق شد کتابی را که می‌خواست تنها چند صفحه‌اش را بخواند، در عرض نیم ساعت تمام کرد.

_یعنی من همیشه انقدر احساساتی بودم؟


خانمی که کنارش نشسته بود، کتاب شعرش را بست و پرسید:(  مگه داستان درباره چی بود که انقدر گریه کردید؟)


_ای بابا! چی بگم؟ خیلی غم انگیز بود. اگه من جای باران بودم، با اون همه سختی تا الان مرده بودم؛ شایدم خودکشی می‌کردم.)


_خب حالا یه خلاصه ازش بگید.

_ببین سرگذشت یه کودک به نام بارانه که زندگی سختی رو پشت سر گذاشته. از همون اول به دنیا اومدنش؛ یک شب پاییزی؛ که مادر هنرمندش در حال نقاشی کردن بوده، توی یه روستای محروم و دور افتاده که جز فانوس، هیچ چراغی توی خونه نبوده، به دنیا میاد؛ مادرش همون موقع می‌میره و...

پنج دقیقه بعد، وقتی متوجه شد، آن خانم هم تحت تاثیر قرار گرفته است، دستمالی به او داد و لبخندی تلخ زد و گفت:( اسم منم بارانه؛ اما من کجا و اون کجا؟)


_اسم نویسنده‌اش چیه؟ از داستانش خوشم اومد. اگه داستان دیگه‌ای هم نوشته باشه، حتما میخونم. قلمش محشره!


باران، نگاهی به اسم نویسنده انداخت و به شدت جا خورد. سعی کرد حواسش را جمع کند. با دقت به توضیحاتی  که این مدت همسرش به او داده بود، فکر کرد. سپس  با تعجب بسیار و درحالی‌که دستش می‌لرزید، گفت:( باران کریمی)

_حالتون خوبه؟

_ همسرم بهم گفته که اسم من باران کریمیه. ولی چطور؟ یعنی امکان داره این کتاب و من نوشته باشم؟ یا تشابه اسمی شده؟

_ چه عجیب! مگه شما حافظه‌تون و از دست دادید؟

_بله؛ پنج ماه پیش! اما چرا همسرم بهم نگفته من یه کتاب نوشتم؟ یعنی... یعنی ماجرای این داستان، ماجرای زندگی منه؟

باران که حسابی جا خورده بود، بار دیگر صفحات کتاب را جستجو کرد. اما این بار به قصد کشف یک ماجرا...

تا اینکه بعد از چند دقیقه،با مرور تمام نوشته‌ها و خواندن مجدد آن‌ها، حافظه‌اش در یک حرکت غافلگیر کننده، برگشت و همه چیز را به یاد آورد.

خانمی که کنارش نشسته بود، لبخندی زد و بعد از گذشت چند دقیقه، با مهربانی گفت:( عجب! خداروشکر که همه چیز یادت اومد. اما باران خانم؛ حواست هست؟ تو قوی تر از این بودی که با اون مشکلات خودت و بکشی و بمیری. پس دیگه هیچ وقت احساس ناتوانی نکن. ما قوی تر از چیزی که فکر می‌کنیم، هستیم.)

باران خندید و گفت:( شما احیانا روانشناس نیستید؟ شبیه اونا حرف می‌زنید.)

_درست حدس زدی عزیزم. من نگار باقری هستم. روانشناس؛ و شما؟


باران دوباره لبخندی زد و گوشی اش را برداشت. شماره همسرش را گرفت و بعد از چند ثانیه گفت:( سلام احسان جان؛ من بارانم. یه دختر قوی...)


#مینا_نعیمی

#چالش_داستان

#کلمات

#درانتظار_مشتاق_نقد

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ببین خوبه ها ولی سناریوش مثل کلیپ های اینستاس 

و وایب فیلمای صدا سیما میده 

سعی کن وقتی می‌نویسی مرموز تر بنویسی انقد واضح همه چیز رو نشون نده از احساساتشون بگو و وقتی از زبون شخص سوم می‌نویسی کتابی بنویس که زیبا تر باشه 

موفق باشی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز