من 13 سالم بود ما یه شهر دور از فامیل زندگی میکنیم و هر سال تابستون میرفتیم پیش فامیل..یه سال رفتیم سفر ولی من و خواهرم و مامانم موندیم بابام کار داشت و برگشت خونمون..خاله ی من با پسر عموش ازدواج کرده ینی همون پسر عموی مامانم..یه شب خالم گفت که بریم خونه خواهر شوهرش(دختر عموی مامانم) شب نشینی.خونشون خیابون پشتی خونه خالم بود خلاصه رفتیم اونجا من اصلا این چیزا حالیم نبود ولی چند روزی بود که تو مخم رفته بود یکیو اذیت کنم (اینم بگم از این عادتا ندارم بخوام با پسر باشم یا از بچگی با کسی باشم تک فرزند بودم تا 12 سالگی و خب خیلی بچه بودم ) رفتیم مهمونی و اونا سه تا بچه داشتن دو تا پسر یه دختر..پسر کوچیکشون که بچه اخر بود 16 سالش بود کشتی گیر بود نشسته بود یه گوشه و اروم سرش پایین بود تا سه چهار سال قبل از اون شب با بچه های فامیل دختر و پسر دور هم وسطی و فوتبال بازی میکردیم فقط در همین حد دیده بودمش نمیدونم چرا تصمیم گرفتم کسیو که میخوام سرکار بذارم این پسر باشه شمارشو از گوشی خالم برداشتم و بهش پیام دادم وقتی برگشتیم خونه گفت شما؟ گفتم همونی که تازه خونتون بودم گف میدونم گفتم هیچی شب بخیر.. منم خیال کردم همین دو سه تا پیام بوده و تموم میشه! دو سه بار دیگه چند روز بعد چت کردیم ولی هردو بچه بودیم بیشتر شوخی میکردیم و هر دو خجالت میکشیدیم اینم بگم من همون شبی که بهش پیام دادم به خواهرش گفتم همچین کاری کردم..
چند شب بعد خونه خالم بودیم موقع خواب من کنار دختر خاله اون پسر دراز کشیده بودم که یهو گوشی دختره زنگ خورد وقتی قطع کرد گف میدونی کی بود گفتم حتما رفیقت بوده گف نه فلانی(اسم اون پسر) بود گفتم خب که چی گف گفته گوشیو بده بهش باهاش کار دارم
گوشی رو داد به من و با پسره چت کردم بهم حرف زد که چرا به خواهرم گفتی منم اعصابم خورد شد گوشیو دادم به دختر خالش و رفتم با گوشی خودم بهش پیام دادم.. ولی این دفعه لحنش کاملا عوض شد شوخی میکرد دیگه خبری از دعوا نبود تا اخر سر که من غر زدم گفتم تو بهو حرف زدی گفت شما تاج سر منی حالا بگیر بخواب.. و من و اون واسه اولین بار تو بچگی همچین حرفی بینمون رد و بدل شد!