اینو جایی نگفتم کلاس سوم دبیرستان بودم عید بود سال ۷۹ هفته دوم عید نماز شب میخوندم با بابام رفتم بانک یه جا مبل و میز بود نشسته بودیم یه مردی بود اونم نشسته بود یه دفعه وسط پیشونیش جای مهر نور دیدم چشامو مالوندم دیدم نوره هست گفتم خدا بیخیال ازین چیزا بهم نشون نده بعد نوره ناپدید شد مرده از سامسونتش چیزایی بیرون میورد یه دعا افتاد بیرون فهمیدم اهل نماز و ایناست این تجربه رو نداشتم الان خدا رو هم منکر بودم