روزای سختی دارم میگذرونم همش میگم چرا من ،،ولی میگم حتما حکمتی بوده ،راضیم به رضای او
بچه م خیلی کوچیک بود خیلی ،از اینکه از سینه هام شیر میاد بیشتر دیونه میشم حرص میخورم ولی هیچی تو گریه کردن نیست شوهرم بدتر از من شده بهش شوک وارد شده برا چکاب رفتم زایشگاه سنو گرفتن ازم اونجا دنیا خراب شد سرم فقط گفتم زیر شکمم میگیره ول میکنه
همش عذاب وجدان دارم که کار سنگین انجام دادم چرا چرا همون روز بخاری جاب جا کردم، میای میبینی یه دفعه همه پرونده بچمو باز کردم سنوگرافی هارو دارم نگامیکنم از روزی ک فهمیدم باردارم خیلی برام سخته بچه اولم بود