یادمه دبیرستانی بودم یه گربه اومده بود گوشه حیاطمون چهار تا بچه گربه بسیار زیبا ب دنیا آورده بود ک چشمهاشون خاکستری بود یه روز من احمق اینها رو بلند کردم گذاشتم رو دیوار به خیال خودم میخواستم کمکشون کنم زودتر یاد بگیرن از دیوار برن بالا، بچه گربه ها ک ترسیده بودن یهو رفتن اون ور دیوار و شروع کردن میو میو، مرد همسایمون پسرش و صدا زد گفت بچه گربه اومده برو اون بیل رو بیار😟😟 در یک لحظه همه بچه گربه هارو کشت، من جیغ بچه گربه هارو شنیدم😔😔
عصر مامان گربه ها اومده بود جای بچه هاشو بو میکرد همش😭🥺، همش دنبالشون میکرد تا چند روز، همسایه ما خیلی پولدار بود و فقط هم یه پسر داشت همون روزها واسه تولد پسرش یه ماشین واسش خرید پسرش تصادف کرد و مرد، همسایمون تا چند ماه برق خونه رو روشن نمی کرد از داخل خونشون فقط صدای هق هق خیلی آرومی میومد، میگفتن دیوونه شده همش دنبال پسرش میگرده، البته وقتی ب مامانم گفتم ب خاطر این بوده ک سنگدل بوده مامانم میگفت نگو این حرفهارو چه ربطی داره، ولی من مطمئنم ب خاطر همین