شوهرم وقتی اومد خواستگاری یه پسر خیلی خیلی خوشگل با چشمای سبز اروپایی بود ...در کنار ادامه تحصیل یه شغل عالی و پر درامد داشت...خونه داشت...بشدت دست و دلباز تو نامزدی کلی برام خرج کرد حتی خرج عمل بینیمو داد...نجیب و با اصالت خلاصه منم خب عاشقش شدم
اینم بگم منم زیبا و قدبلند دانشجو بودم تا حدودی هنرمند ...
اما بعد ازدواج اصلا نمیتونم بگم انگار یهو یکی زده بود تو سرش یدفعه عوض شد باورم نمیشد بیخودی داد میزد میگفت تو زشتی گولم زدی نمیتونم بگم...یروز تو دوران قهر بهم زنگ زد گفت بیا پیش مشاور دادگاه وقت گرفتم باید اونا نامه بدن تا جدا شیم خودش یه جلسه رفته بود منم پاشدم رفتم بخدا وقتی از در وارد اتاق شدم اصلا نگاه مشاور که یه خانم جوان بود روم مات موند زود با تته پته گفت فکر کنم شوهرتون یه چیزایی رو اشتباه گفته
با نیشخند گفتم میدونم گفته من زشتم ...
با ناراحتی گفت متاسفانه بعله
من خیلی فکر کردم تحقیق کردم هیچ چیز جز جادو نبود...که فهمیدم فقط با دعای قلبی خودم درست میشه و خدارو شکر شد
نشون به اون نشون که بعد اشتیمون دختر عمه مطلقه اش جلو خودم زنگ زد به خواهر شوهرم و داد میزد داداشت عرضه نداشت زنشو طلاق بده...حسابی بهم ریخته بودن خیلی تو اون یکی دوسال خرج کرده بودن برنامه ریخته بودن که دیگه جای گفتن نیست