من 9 ساله با این دوستم رفیقم خیلی صمیمی هستیم بعد چن وقت پیش اونا خونشونو عوض کردنو مامان باباشم مسافرت بودن بهم گفت بیا شب خونمون بمون منم رفتم و خیلی از خونشون تعریف کردم و خیلی خوش گذشت بهمون
سه روز بعدش باباش اینا برگشتن و نمیدونم چه اتفاقی افتاد که متاسفانه باباش فوت شد البته یکم مریض احوالم بود
بعد من این مدت کل سعی کردم ارومش کنم و هواشو داشته باشم ولی دیدم اصلا محل نمیده با دوستای دیگش میگه میخنده تو چنلش و با اونا خیلی بیشتر از من حال میکنه بعد رسید موقع اساس کشی چون میخواستن از اون خونه برن که یاد باباش نیفته بهش گفتم میخوای من بیام کمکت اینا گفت نه خودمون وسایلو جم میکنیم نمیخوام چشم و نظر بیفته تو زندگیمونو مامانم تخم مرغ شکسته چشم زده بودن...
از اون موقع هم خیلی باهام سرسنگین شده واقعا نمیدونم چیکارکنم شما جای من بودید چیکار میکردید😭😭😭