نخورده خوابیدم.
جفت مون تو یه شهر دیگه زندگی میکنیم اون شوهر داره من ندارم من کارمند پایین رتبه اون یه رشته خفن.
هنوز خواهرم نرسیده بود گفتم من میام یه نون و پنیر جلوم میذارین اون داره میاد میخوایید چلو کباب بگیرید پدرم گفت تو هنوز جزو این خانواده ای اون مهمونه
در صورتی که منم خونه و زندگی مستقل دارم.
دیگه نمیام خونه شون دلم شکست.
دیشب هی گفتن بیا شام بخور نخوردم مادرم اخم و تخم کرد گفت بذار از گلومون پایین بره خواهرم گفت بذار منو نوش بشه پدرم گفت برادرم گفت. گفتم شما به من چکار دارید.
در نهایت شام نخورده خوابم برد.