دوستم میگفت ؛
با پسر عموم داشتم تخته بازی میکردم
بعد هرچی تاس مینداخت بد میومد برعکس تاس ها من خوب هی مهره هاشو میکشتم، یهو در عالم کل کل با خنده بهش گفتم؛ تو هنوز هیچی از خانه ها رو نساختی
فقط ۲ تا مهره تو زمین میاری بازی و من میکشم هیچی از مهره هاتو تکان ندادی فقط داری درجا میزنی
گفت یهو پسرعمو ۳۲ ساله ام ساکت شد و از چشماش اشک اومد برای اولین بار در زندگیم دیدمش گریه کنه
دوستم گفت بهش گفتم چی شد؟
گفت؛ پسر عموم گفته ؛ نمیدونم چرا این حرفت منو برد تو فکر و یاد زندگیم افتادم من ۳۲ ساله هرچی تو زندگی واقعیم فقط تاسم بدشناسیه هیچی ندارم نه خانه نه ماشین نه زندگی نه عشق نه درآمد خوب فقط دارم درجا میزنم و هنوز هیچی نساختم
دوستم میگفت ؛ چقدر حرف پسر عموم حرف دل خیلی آدما بوده چقدر بغضش واقعل بوده