2777
2789
عنوان

داستان ترسناک

131 بازدید | 19 پست

یه زن و مرد توی مزرعه ای فرسوده دور از مردم زندگی میکردن. شوهر، پیرمردی شرور و بد اخلاق بود که از زندگی با همسرش لذت می برد. اون به ندرت با زنش صحبت می کرد و وقتی اون چیزی می گفت، پرخاش میکرد و بهش میگفت که دهنشو ببنده.

یه روز، مرد در حال کندن چاه توی خونه‌اش بود و همسرش به اون کمک می کرد. یهویی، کف از سوراخ عمیق خارج شد. مرد متعجب شد و می خواست ببینه چه اتفاقی افتاده، بنابراین به همسرش گفت که به خونه برگرده و چراغ قوه بیاره.

زن اومد و مرد چراغ قوه رو روشن کرد، اونو به طناب بست و توی گودال انداختش. پایین و پایینتر رفت، اما مهم نبود که چقدر طناب رها کرد، به نظر نمی رسید که طناب به ته برسه.

مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد، اما به چیزی گیر کرد. در نهایت مرد به سختی تونست طناب رو بالا بکشه. وقتی طناب بالا اومد، چراغ قوه شکسته بود ولی در عوض، یه کیف کوچیک سفید به اون وصل شده بود. با دستای لرزون، اونو باز کرد و در کمال تعجب، یه تیکه طلا همراه با یه یادداشت دست نویس توش بود.

مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی تونست بفهمتش، بنابراین کاغذو دور انداخت. اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد، حفره رو زیر نظر داشته باشه.

به محض اینکه شوهرش رفت، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته:

غذا بفرست

زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد. وقتی به سوراخ برگشت، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت، اونو به طناب بست و پایین فرستادش.

زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید. سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت، توقف کنه. اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود، شوکه شد. یه یادداشت دیگه وجود داشت و این بار، اون به زبان انگلیسی بود.

روش نوشته شده بود: “غذای بیشتری بفرست“.

اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد.

وقتی مرد برگشت، پشت وانتش پر از چراغ قوه بود. اون تعدادی از اونارو توی سطل گذاشت و پایین داد، اما وقتی طناب رو به عقب کشید، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه درحالی که همه‌ی چراغ قوه ها شکسته.

اون با خشم شدیدی، بقایای چراغ قوه‌هارو لگد کرد و فحش داد. به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد. به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده‌. زن به شوهرش التماس کرد که نره، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد. اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد. توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه.

زن ماشینو روشن کرد و سطلی که مرد توش ایستاده بود، پایین رفت.

با گذشتن ده دقیقه کامل به ساعتش خیره شد بعد کلید رو تکون داد و وینچ پشت کامیون، شروع به کشیدن سطل به سطح زمین کرد.

اون به سطل بزرگ نگاه کرد، اما شوهرش اونجا نبود. در عوض، داخلش با شمش طلا، جواهرات و سکه پر شده بود.

روی اونا یادداشت جدیدی بود که توش نوشته شده بود:

با تشکر برای گوشت“.

بیا ای دل بگوییم از بهاران🌱بهاران موسم گل فصل باران🌱فراگیرد جهان را شور و غوغا🌱تو گویی باده میجوشد ز مینا🌱بغرد ناگهان ابرسیاهی🌱ببارد بر بساط مرغ و ماهی🌱روانتر آبها درجویباران🌱دوان تر بادها در کوهساران🌱بهاران شاهکار روزگار است🌱کجا مثل بهاران شاهکار است🌱

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

الان اونایی که شوهرشون بهشون خیانت کرده و خبر دارن همگی دوس دارن یه همچین چاهی پیدا کنن حداقل یه چیزی گیرشون میاد دلشونم خنک میشه🤣🤣

جهنم اون روزیه که در آخرین روز عمرت روی زمین ، انسانی که میتونستی بهش تبدیل بشی رو ملاقات کنی..  

اسمم نیماس الان ۳۶ سالمه از کرج ۱۰ سال پیش داداشم عمرش رو داد به شما و چون داداش بزرگ ترم بود و میونه خیلی خوبی باهم داشتیم من ۱سال و نیم  اخر شب میرفتم سره قبر و تنهایی واسه خودم بودم از از یکی دو ساعت تنها بودن و گریه که خالی میشدم بر میگشتم

بعضی شبها تو قبرستان بهشت سکینه صداهایی میشنیدم دقت میکردم میدیدم چند نفر امدن دارن گریه میکنن میرفتم سره قبر رفتگان اونها اولش من رو میدیدن که تنها هستم و رفتم بالای قبر رفتگان اونها جا میخوردن ولی بعد که میدیدن بعد از خواندن فاتحه میرفتم سره قبر داداشم میومدن فاتحه میخوندن و سریع سوار ماشینشون میشدن و تخته گاز میرفتن

از این قضیه گذشت تا چند سال بعد مادر یکی از دوستانم فوت کرد یک شب اخر شب بود با یکی دو تا از دوستان و پسرش رفتیم سره خاک شمع روشن کرده بودیم هوا کاملا صاف بود بادی در کار نبود بعد از گذشت چند دقیقه یه باد امد و شمع ها رو خاموش کرد همه گفتن بریم  بلند شدیم چون قبر مادرش نزدیک قبر داداشم بود رفتم سره قبر داداشم یه فاتحه خوندم و برگشتم تو ماشین بچه ها مثل بید میلرزیدن که برگشتیم چند وقت بعد باز شب بود که رفتیم سره خاک من بودم یکی از دوستان و پسره خدا بیامرز ماشین رو پارک کردم دیدم جلو تر جلوی اب خوری ۲ تا ماشین مشکی به صورت کج پارک کرده بودن از ماشین پیاده شدیم امدیم ظرف اب رو پر کردیم که قبر رو بشوریم رفتیم سمت قبر دیدیم یه چنتا صندلی دور یه قبر چیده شده و چنتا شمع روشنه این دوستان ما یه کمی ترسیدن وقتی رسیدیم سره قبر دیدم یکی از بچه ها از جیبش یه چاقو در اورد گذاشت رو قبر گفتم این چیه بذار تو جییبت گفت بذار باشه من خیلی میترسم دوستتمم گفت بذار باشه امدم برگردیم دیدیم یه سری ادم تو قطعه بالایی هستن دقت کردیم چنتا خانم با چادر سفید بودن که وقتی باد میزد چادر ها یه کمی بالا میرفت چنتا بچه دور و وره شون بازی میکردن یکی دو تا بچه هم دوچرخه سواری میکردم گفتیم این وقت شب ساعت نزدیک ۱ بود اینجا جای دوچرخه سواری نیست که گفتم به ما چه بریم یه فاتحه هم واسه داداشم بخونیم و بریم

برگشتیم سوار ماشینها بشیم دیدیم صندلی ها خیلی جابجا شدن گفتیم شاید کسی امدم بعد رفته امدیم جلو تر دیدیم وسط ماشینهایی که پار بود یه ماشین سفید پارک بود ولی هیچ کسی اونجا نبود گفتم مگه میشه رفتنی این رو ندیده باشیم صدای استارت خوردن ماشینم نیومده که بگیم جابجا کردن اصلا چه دلیلی بود ماشین رو جابجا کنن چیزی که زیاد بود جای پارک بچه ها دویدن و سوار ماشین شدن رفتیم سره خاک داداشم مثل بید میلرزیدن امد پیاده بشم دیدم اونها از من جلو تر دارم میرن سمت خاک گفتم چیه بابا وایسید با هم بریم وقتی رسیدیم سره خاک داداشم حتی روی پاشونم نشستن که بخوان فاتحه بخونن فقط زدن رو سنگ و گفتم نیما تورخدا بریم گفتم باشه رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم سمته خانه یه کمی اروم توی قبرستون گشتم ببینم اون خانواده رو میبینم یا نه که هیچ خبری نبود اون ۳ تا ماشین سره جاشون بود و هیچ کسی به جز ما ۳ نفر تو اون قطعه ها نبود که نبود

دوستام شروع کردن به التماس که گاز بده بریم خانه منم سریع گازشو گرفتم سمته خانه وقتی پیاده شدن که برن خانه پسر اون خدا بیامرز سریع رفت تو تا امدم گازشو بگیرم برگردم قبرستون ببینم اونهایی که دیدیم چی بودن که دوستم سریع صدام کرد نیما نیما وایسادم گفتم جان گفت تورو به اوراح خاک داداشت نرو قبرستون گفتم تو روحت میخواستم برم ببینم چی بودن اونها چرا قسم میدی گفتم قسمت دادم که نری قبرستون چون داداشم خیلی واسم عزیز بود و ارواح خاکش رو قسم دادهبود دیگه برنگشم و تا صبح تو فکر این بودم که اونها چی بودن که دیدیم بعد از چند وقت هم دیگه شبها درهای بهشت سکینه رو بستن و چون روزها در گیره کار هستم و شبها میتونستم برم سره خاک دیگه قسمت نشد بینم چی بود و چی شد ولی هر موقع که یاده یونس میوفتم که نذاشت اون شب برم میگم یونس تو روحت که نذاشتی برم اینجا هم اسمت رو گفتم که بدونی به یادت هستم چون خیلی وقته از یونس بی خبر هستم و نمیدونم کجاس این داستان هم کاملا واقعی بوده و واسه ی خوده من اتفاق افتاده دوستانم میدونن وقتی چیزی رو نبینم زمین و زمان جمع بشن بگن درسته من میگم غلطه ولی خودم تو این ماجرا بودم

ارادت من شما

بیا ای دل بگوییم از بهاران🌱بهاران موسم گل فصل باران🌱فراگیرد جهان را شور و غوغا🌱تو گویی باده میجوشد ز مینا🌱بغرد ناگهان ابرسیاهی🌱ببارد بر بساط مرغ و ماهی🌱روانتر آبها درجویباران🌱دوان تر بادها در کوهساران🌱بهاران شاهکار روزگار است🌱کجا مثل بهاران شاهکار است🌱

فقط دارم فکر میکنم اون که کاغذ دمه دستش داشت و مداد یا خودکارم داشت از نور هم بدش میومد به احتماله زیاد سال‌های زیادی اونجا توی تاریکی بوده پس بیناییش مشکل داشته ..

اولا چجوری تونسته قلم و کاغذ بدست بیاره..

دوما وقتی بیناییش مشکل داشته چجوری تونسته بنویسه...

سوما اگر میتونه قلم و کاغذ اوکی کنه چرا غذا واسه خودش جور نمیکرده...

یا اصلا از اونجا بیرون نمیومده... 

این همه سبد فرستادن پایین خب خودش میومد بالا...

اگه بیشتر بهداستانش فک کنم باگ زیاد داره..

ولی در کل سرگرم کننده بود

جهنم اون روزیه که در آخرین روز عمرت روی زمین ، انسانی که میتونستی بهش تبدیل بشی رو ملاقات کنی..  

از شهر باران های نقره ای، رشت هستم.

روایت واقعی که براتون تعریف میکنم، از مادربزرگِ مادرم(مادربزرگ مادریِ مامانم) هست که تقریبا 40 سال پیش بلکه بیشتر اتفاق افتاده‌ در اطراف شهر رشت روستایی بوده که می‌زیستند.

حتما خونه های قدیمیِ روستاییِ استان گیلان رو دیدید ک دو یا سه و بیشتر طبقه بوده با نرده های آبی، حیاط بزرگ و انباری بغل خونه‌ و خب زیبایی منحصر بفردی هم داشته 🙂

خواستم براتون صحنه تصویرسازی بشه تا بهتر درک کنید.

بگذریم، یه روزی این خانم که اسمشون راضیه هم بوده، کنار انباری نشسته بوده و داشته لی میبریده تا حصیر درست کنه(بچهای شمال میدونن)، خلاصه در همون بین، میبینه زنی بلند قامت و تمام لخت، با سینه های بزرگ که دو طرفش انداخته، داره همین کارو انجام میده با تمام نیرو و موهای بلند و مشکی هم داشته و با داس داشت اونم کار میکرد. و خانم راضیه هم که قدیمی بوده و میدونسته جریان از چه قراره و این صحنه رو میبینه، سریعا پا به فرار میزاره و میره خونه برادرش و داستان رو تعریف میکنه و هرگز اون تایم از روز(ظهر) دیگه اطراف انباری اونم بین جنگلها، نمیره‌

*میگن ظهر، از غروب تا شکستن شب که اذون صبح باشه، نباید تنها مکان‌های سنگین رفت چون ممکنه ازمابهترون به چشم بیان. البته قدیم بیشتر بود.

سپاس بینهایت

بیا ای دل بگوییم از بهاران🌱بهاران موسم گل فصل باران🌱فراگیرد جهان را شور و غوغا🌱تو گویی باده میجوشد ز مینا🌱بغرد ناگهان ابرسیاهی🌱ببارد بر بساط مرغ و ماهی🌱روانتر آبها درجویباران🌱دوان تر بادها در کوهساران🌱بهاران شاهکار روزگار است🌱کجا مثل بهاران شاهکار است🌱

این داستانو قبلا خوندم ولی اون پایین کی بود ؟

آدمخوار

بیا ای دل بگوییم از بهاران🌱بهاران موسم گل فصل باران🌱فراگیرد جهان را شور و غوغا🌱تو گویی باده میجوشد ز مینا🌱بغرد ناگهان ابرسیاهی🌱ببارد بر بساط مرغ و ماهی🌱روانتر آبها درجویباران🌱دوان تر بادها در کوهساران🌱بهاران شاهکار روزگار است🌱کجا مثل بهاران شاهکار است🌱

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792