من اصلا از فکرش بیرون نمیرم دوست صمیمیم ک از بچگی باهم دوست بودیم و الان هم دانشگاهی هستیم من براش همه کار میکردم بعد مامانش میگفت خو یبارم تو خرج کن چشماشو برا مامان خودش چپ میکرد حساب کن مامانشم ب زبون میاورد از بس من اون وسط تو رفاقت محبت میکردم از بس صدمو میذاشتم
ماشین و گواهینامه ندارم صبر میکردم بابام بیاد دنبالم همیشه همینجوری بودم
بعد چند بار گفت زنگ بزنی بهش ناراحت میشم من میبرمت ولی من اینقد مغرورم ک بازم ب بابام زنگ میزدم بعد دیروز امتحان داشتیم بعد از امتحان دیدم نیستش گفتم ب بچها که شما ندیدینش گفتن نه بعد من رفتم دمبالش گشتم گفتم نکنه تو سالن حالش بد شده من خبر ندارم بهش زنگ میزدمم جواب نمیداد بدتر فکر میکردم تو سالنه نوشتم خوبی هیچی نگفت ۲ ساعت بعد نوشت اره دارم ماکارونی میخورم گفتم من کلی دنبالت گشتم نگرانت شدم دختر چرا جواب تلفن نمیدی گفت خوب چ کاری بود خودت میرفتی
من کی بهش گفتم منو برسون که اینقدر بی شخصیته
چند روز از بابت حسی ک بهم منتقل شده دارم اشکم در میاد بهش فکر میکنم چون قلبم واقعا ب درد اومد