گفت دانشگاتون سفر اینا نذاشته
بهش گفتم اره دانشگاه قرعه کشی سفر زیارتی گذاشته فلان تاریخ ولی نمیتونم برم
گفت چرا
گفتم چون تاریخش با پریودم تداخل داره، بعدم اینکه بعدش جنگ اعصابه بیخیالش میشم
بحث بالا گرفت گفت هر کی ندونه فکر میکنه ما چه هیولاهایی هستیم که داریم اذیتت میکنیم
منم گفتم برای هر چیزی جنگ اعصاب درست میکنید هر ماه دعوا خب پس رفتن من فقط این چیزا رو بدتر میکنه
اونم برگشت گفت بابات اومد بهش این حرفا رو میگم! منم باهاش بد حرف زدم اونم بدتر
گفت یه نگاه به رفتارای خودت بنداز! گفتم اره شما درست رفتار میکنید مگه؟
سر هر چیزی جنگ اعصاب درست میکنن اعصابم دیگه نمیکشه. هر چیزی که فکرشو کنید. تقریبا یه ماه پیش هم دعوای شدیدی داخل خونه شد. من واقعا از هر دوشون( پدر و مادرم) بریدم. مخصوصا بابام. به مامانم وسط بحث گفتم اره بابا نمیذاره بهمان! گفت کی بابات اجازه نداده بهت...اره بابام اجازه میده اما کوفتم میکنه بعدش. وقتی برگردم خونه، همیشه خدا یه جنگ اعصابی هست. مامانم میشینه ماجرای بیست سااااال پیش تا حالا رو هی میگه هی میگه بابا منم ادمم ظرفیت دارم
یه مدت میومدم داخل پذیرایی می نشستم وقتی بابام برمیگشت خونه. بعد یه مدت مامانم گفت فلانی برو تو اتاقت شاید من و بابات بخوایم حرف بزنیم
حالا میگه بابات ناراحته چرا نمیای بیرون
میشینم میبینم بابام با حالت اکراه اروم با مامانم حرف میزنه خب خر که نیستم میرم داخل اتاق بهش برمیخوره به مامانم میتوپه
خسته شدم اینقدر پیچ میدن یه مسئله ای رو
حالام که به مامانم مستقیم گفتم، دلش شکسته ناراحت شده!
خسته شدم خسته
حتی دوست ندارم دیگه ببینمشون اینقدر ک از دستشون خسته شدم
هر جا میرم از استرس نزدیکه سقط بشم همش فکر میکنم خرابکاری میکنم یا گند میزنم یا برگشتم خونه بیچاره میشم یا از تو دماغم در میارن
بعد گاهی اوقات میگم مامان من استرس دارم! میگه وا استرس چی داری
اره استرس تو و بابا رو دارم که هر لحظه به یکیتون برنخوره مخصوصا بابا
اره مامان من خسته شدم اره دیگه زده شدم روحم داره میمیره