به خانواده خودم میرسم بی حوصله ترین میشم و اصن نمیتونم خودمو کنترل کنم برای خانوادم با کارای. مامانم الکی حرصی میشم اصن دست خودم نیس هر بار میگم این سری رفتم خونشون خوب باشم ولی نمیشه ...
حالا جالب اینجاس به خانواده شوهرم ک میرسم خود به خود آروم و مهربون میشم بعد اصن سه متر زبونم لال میشه هر کاری که بگن قبول میکنم و هر تیکه ای که میندازن و نمیتونم جواب بدم ولی در حالی که با خانواده خودم وحشی میشم
یه بچه به ماهه دارم اصن نمیتونم مراقبش باشم تو خانواده شوهرم مثلا هر بار که میرم اونجا بچه ک خوابه پدر و مادر و خواهراش زوری بچه رو از خواب بیدار میکنن و من نمیتونم چیزی بگم
چند روز پیش بچم خواب بود بغل پدر شوهر بعد میخواس چشماش و به فامیلشون نشون بده بچه رو بالا پایین میبرد و تند تند تکون میداد که بیدارشه بچم یکدفعه تو خواب پرید یه ساعت تموم گریه کرد خیلی دلم سوخت
از خودم حالم بهم میخوره اصن نمیدونم چ مرگمه
مادر خوبی نیستم برا اینکه کسی ناراحت نشه نمیتونم هر حرفی و به زبون بیارم مثلا نمیتونم بگم بچه لپاش میپاچه از لپ بوسش نکنید😔