هروقت ب خاطرات بچگی فکر میکنم هیچ جای زندگیم اثر مثبتی از بابام ندیدم تا بوده خجالت تا بوده سر افکندگی
بچه هم که بودم بهم میگفت خنگ یبارم نگفت چندبار گفت این حرفو
اونقد درب و داغون بود بالاخره وقتی ۸ یا ۹ سالم بود رفت دکتر اعصاب و دارو مصرف میکرد و دیگه از اون ب بعد همششششش خواب یعنی سرکار میرفت میومد خونه خواب تا فردا صبح که بره سرکار
البته این سرکار رفتنم که میگم چقددددد منت میزاشت و میزاره که کار کرده و دوسال روزگار هرروز میگفت من دیگه سرکار نمیرم مرد گنده گریه میکرد که نمیخوام برم سرکار رفته بود