من خیلی سال پیش قبل از آشنایی با همسرم یه دوست پسر داشتم که هیچی نداشت .فقط هم دانشگاهیم بود و میگفت عاشقمه
نه پولی داشت نه شغل درستی
یه خانواده ی داغون داغون
بعد همین آدم به من خیانت میکرد ! و من عین احمقا خودمو قانع میکردم و باهاش میموندم چون محیط خونه مون خبلی بسته بود و هیچ کس منو دوست نداشت
هر ماه حقوق ک میگرفتم میریختم براش ک بدهی هاشو تسویه کنه! براش کیک و غذا میپختم فقط برای اینکه همین ی نفر آدمی ک تو دنیا داره میگه منو دوست داره ولم نکنه!
حالا من از ی خانواده متوسط رو ب بالا بودم و فوق لیسانس و شاغل ی جای معتبر و قیافه ام هم خیلی سر بود ازش
یه بار یادمه رفته بودیم کافه اون یکی گوشیش زنگ خورد این رفت بیرون حواب بده و من گوشیش ک مونده بود رو میزو برداشتم دیدم خواهرش براش کلی پیام فرستاده و حرف ی دختری هست و بعد فهمیدم آقا رفته خواستگاری و دارن آشنا میشن با هم !
دیگه عزممو جزم کردم وبا تمام سختیاش بهش گفتم تو واقعا عوضی ای و نمیخوام باهات باشم و تمومش کردم
هبچ وقت ازدواج نکرد و هنوزم ی بدبخت آس و پاسه
ولی بلایی ک سر اعتماد و باور من از رابطه آورد تا دو سه سال به زندگی مشترکمم گند زد و همش به شوهرم شک داشتم و همش فکر میکردم داره منو دور میزنه و یه سره در حال جیغ و دعوا و طلاق و این قصه ها بودم