چند روز پیش رفته بودم خونه بابام اینا شب وقتی میخواستن منو برگردونن خونه خودم چون دوتا بچه دارم و وسیله هم همراهم بود یکی از بچه هارو مامانم بغل گرفت یکیشو بابام وسیله هامم دست خودم بود وقتی کلید انداختم که بیام داخل خونه ترکیده بود انگار بمب زده بودن بچه هارو سریع گذاشتن تو اتاقشونو خودشون تندی رفتن که ما نمیتونیم دو دقیقه هم تو این خونه دووم بیاریم
ساعت ۲شب بود بابام زنگ زد نکنه بخوابیا پاشو ظرفاتو بشور در و پنجره هام باز کن هوای خونه عوض شه اصن موندم که خستگی من براشون مهم نبود
گذشت و امروز رفتیم خونه مامانم اینا فرش بشوریم نهار گفتن بیاید بالا رفتیم و بابام شروع کرد با من بحث کردن بچت ضعیفه تو بهش غذا نمیدی بهش نمیرسی خونت تو اون اوضاعه
غذا درست کردی بچت اگه میگه این غذارو نمیخوام نباید بی مسئولیت باشی باید هی ازش بپرسی پنیر میخوری مربا میخوری هی غذاهارو اسم ببری تا یکیشو بگع تو براش درست کنی و بخوره نه گشنه بخوابه
شوهرم گفت منم مثل شما فکر میکردم تنبلی میکنه ولی یه روز گفتم برو باشگاه خودم بچه هارو نگه میدارم اومدم یکم خونه رو مرتب کنم که بهش کمک کرده باشم بچه ها یه بلایی به سرم آوردن زنگ زدم بهش توروخدا بیا بچه هارو بگیر خستم کردن بابام هی گفت میشه اینکارو کرد شوهرم گفت نمیشه هی بابام گفت دخترت حرف گوش کن پسرت آروم من هربار میام خونتون هرکاری میگم گوش میکنن شوهرم گفت شما بودی گوش دادن مارو اذیت میکنن بابام گفت میشه شوهرم گفت بخدا نمیشه خیلی سخته بابام گفت خدا بزنه به کمرت برا من دروغ نگو خیلی احساس بدی دارم انقد ناراحتم
شب دعوتمون کردن بیاید شام بیرون هرچی زنگ زدن گفتم دخترم خوابه شوهرمم رفته با ماشین کار کنه نمیتونیم بیایم کارد بخوره به شکمم که دل شوهرم اونجور بخاطر منه خر خون شد