بچه ها دوساله به دلایلی خیلی سختی کشیدم تو زندگیم که این شرایط رو مامان بابامم ( بخصوص مامانم) هم تحمل کرده
اونروز واقعا هم من خسته بودم هم مامانم از لحاظ روحی
بعد روز جمعه بود پدرم با وجود اینکه چند بار قبلاً سرش دعوا شده که جمعه ها بریم بیرون بازم بی توجه بود و از صبح تا شب من تو اتاقم بودم
و شب ساعت های نه با هجومی از فکرا درگیر بودم
رفتم خونه به مامانم گفتم
وقتی گفتم اونم خسته بود و گفت به من ربطی نداره این مسائل تو به بابات بگو
به بابام گفتم من دو سال پیش بار اول امتحان رانندگی دادم قبول شدم از اون موقع ماشین قراره بخریم چرا نمی‌خریم( حداقل فکر میکنم اگه ماشین داشته باشم میتونم برم و دور باشم از این مشکلی که دوساله یقه منو گرفته )انگار نه انگار که با اون باشم جواب نداد پاشد رفت
به مامانم گفتم بحث کردیم با مامانم اومد اونم جای اینکه بگه چی شده گفت به من با لحن بدی که میخوای از این حرفا و با این کارا کجا برسی صدات می‌ره همسایه ها میشنون نتیجت چیه ؟
منم گفتم اونم بزودی مشخص میشه
حرف میزنم با مامان خودم حلش میکنم
اونم گفت پس تا صبح حرف بزن اله بازم رفت
من سال پیش بابت مسأله ای از اون نظر خواسته بودم خیلی هم خواهش کرده بودم که بزار بشه خودش گفته بود نه نمیشه الان برگشت گفت که سال پیش خواستت رو میکردی دیگه:( ( چقدر احمق بودم نظر اونو زمین ننداختم که الان بکوبه سرم)
بعد از اونروز با من حرف نمیزنه اصلا :/
