خواب دیدم تو حیاط یه امامزاده هستم پدربزرگم رو یه نیمکت نشسته بود مثل اون روزهای آخرش باهاش حرف میزدم توجه نمیکرد به یه نقطه خیره شد بود یهو مرد روحش به صورت یه پرنده سفید از بدنش جدا شد پرواز کرد منم گریه شدید میکردم بهم الهام شد حالش خوبه و شاده از رفتنش یکم رفتم جلوتر حضرت ابوالفضل دیدم چهار زانو جلو در حرم نشسته بود سبز پوشیده بود صورتش از رنگ سبز پوشیده بود کلاه خود داشت قد بلند بازوهای ورزشکاری و بزرگ داشت
نشستم بغلش براش روضه حضرت زینب میخوندم و گریه میکردم اونم گوش میداد و انگار گریه میکرد