عاره یه نمونه اش که خودم تحربه کردم همکارم بود این فهمیده بود من تنها زندگی میکنم نقشه چیده بود برام و فاذ عاشقی برداشته بود ببین یه جوری گریه میکرد من هر روز میگفتم خدایا من به این کفتم نه دلش شکسته آهش منو میگیره
میومد مثل فیلما زیر پنجره خونه ام بعد زنگ میزد
یا چمیدوم میرفت مثلا تو دفترش راجب من مینوشت که مثلا امروز این حرف رو زد فلان روز فلان حرف رو زد از این رنگ خوشش میاد از فلان غذا خوشش میاد
وکلی از این چیزا ولی چون از من کوچیک تر بود من مخالف بودم میگفت میرم اسمت رو تتو میکنم اگه بگی نه دیگه تا عمر دارم به هیچ دختری نکاه هم نمی کنم کلی حرفای قشنگ که من مونده بودم واقعا داشت با احساس و روح و روانم بازی میکرد
هرجا میرفتم میومد دنبالم یه جوری عاجزانه و عاشقانه نگاه میکرد من میگفتم این پسر پاک عاشقه
خلاصه یه هندی بازی که نگو
منم واقعا تو شرایط خوبی نبودم از اون محل کارم مجبور شدم استعفا بدم یه جوری نقش بازی میکرد انگار عزیزش مرده انقد خودشو ناراحت گرفت
بعد یه هفته هم نگذشت فهمیدم با یه دختر دیگه از همکارا اوکی شده و حتی گندش در اومد سر همون جفتشون رو اخراج کردن
با خودم گفتم نگاه چقدر یه ذره بچه چجور نقش بازی کرده
و خدا بهم رحم کرد که باورش نکردم و به دامش نیفتادم
مردها میدونن زنها از گوش عاشق میشن واسه همینم حرفای قشنگ میزنن
زنها میدونن مردها از چشم عاشق میشن با ظاهرشون سعی میکنن دلبری کنن
اون پسر فهمید من اهل رابطه نیستم حتی اجازه نمیدم دستم رو هم بگیره تا دید اونیکی دختره راه میده رفت با اون
منم فهمیدم همش شهوت بوده نه عشق