من ۲۶ سالمه ، از ۲۰ سالگی تنها زندگی کردم ، خداروشکر موفقیت هایی داشتم ، وضع مالیم خوبه ، مستقلم کاملا ، همه به عنوان دختر قوی میشناسنم
هر کی میبینه میگه افرین که قوی هستی رو پای خودتی
دستت تو جیب خودته
اما من در واقعیت خیلی وقتا ناراحت اینم که از مادرم دورم
وقتی خسته میام خونه دوست دارم یکی منتظرم باشه ، غذام اماده باشه ، ن اینکه خسته کوفته میام بفکر غذا باشم ، خیلی وقتا واقعا خسته میشم از تنها بودن
دلیل جداییم از خونواده اخلاقای ب شدت بد پدرم بود ک چون مادرم کمک کرد مستقل شم بابام دیگه نذاشت ببینمش الان ۶ ، ۷ ساله مادرمو ندیدم
فقط برادرمو دیدم که اونم ایران نیست ولی باهاش تلفنی هر روز صحبت میکنم
وقتی از شرایطم و قوی بودنم تعریف میکنن دلم میخواد بگم یه شبایی از مریضی کسی نبود اب بده دستم و همونجوری خوابیدم
یه شبایی گشنم بوده خسته بودم خوابیدم
تنها چیزی ک تو این زندگی اذیتم میکنه نبود مادرمه
به هر بهونه ای براش گریه میکنم
اخلاقای پدرم انقد بد بود ک برادرمم از دستش رفت از ایران زندگی خودشو ساخت
واقعا نبود مادر خیلی برای بچه هاش سخته
باز خداروشکر هست میدونم یه روزی میبینمش