من باردارم تو این دوران گوه ترین رفتارارو داشت باهام
این ب کنار پدرش رفت کربلا اومد من ازش مریضی گرفتم چند روزه مریضم اصلا محل نمیده انگشتشو با چاقو بریده من بااین حالم هی دارو و اینا بهش میزدم
دیروز لباسارو میخاست پهن کنه فقط گفتم نمیتونم پهنشون کن گفت انگشتم فلان بهمان خودم پاشدم انجام دادم
بعد شب ساعت ۳ رفیقش زنگ زده مغازه داره بار برام اومده منه مریض و تنهارو ول کرده رفته کمک رفیقش بار خالی کردن
بعدم اومده خوابیده تا الان
الان بحثم شد گفتم بمن میرسی انگشتت میخاد قطع شه بعد تونستی بری برا مردم کار میگه کم گوه بخور منم گفتم تورو نمیخورم یکم قدقد کرد برا خودش منم جوابشو ندادم
اخلاق و رفتارش خصوصا پیش بقیه خیلی بده باهام
اما جوری برا مردم خوبه ک میگن این حرف نداره
اعصابم خرابه بخدا خوشبحال زنایی ک شوهراشون هواشونو دارن دوسشون دارن برا شوهراشون مهمن
من همیشه از خودم و زندگیم زدم براش توقع کم از ته دلمم دوسش داشتم اما الان دیگه برام مهم نیست واقعا
خیلی چیزا برام مهم بود و گاهی وقتا تا مرز سکته دق میخوردم براش ولی الان نه تو عمرم خودمو ب این بی حسی ندیدم
نمیدونم چطور رفتار کنم و چکار کنم باهاش