زندگی با من نساخت بهترین دوران زندگیم که پر از شوق و ذوق زندگی بودم با غم و غصه و حسرت گذشت
چقدر دلم میخواست الان سال ۴۰۰ بود تازه از عقدم گذشته بود عاقلانه تر رفتار میکردم بچگی نمیکردم نامزدمو نگه میداشتم. میدونم کسی که آدمو بخواد سر هیچ و پوچ ول نمیکنه بره ولی منم مقصر بودم
الان عمیقا دلم برای اون دوران تنگ شد کلا ۹ ماه با هم بودیم ولی خاطرات خوبی باهاش داشتم که یادآوریش قلبمو به درد میاره
همیشه وانمود کردم ازش بدم میاد ولی واقعا دوسش داشتم چقدر فراموش کردنش برام سخت بود
الان در آستانه طلاق دوم با ۲۷ سال سن به هیچ جایی نرسیدم نه شغلی دارم نه ازدواج خوبی کردم با یه قلب پر از درد که زخمای عمیقی توشه تا عمر دارم خوب نمیشه
درسته الان به تنهاییم عادت کردم کنار اومدم ولی دلم پره درده
کاش اینطوری نمیشد
طلاق دوم برام یه کابوس وحشتناک بود که به اونم رسیدم
همه ازدواج دوم خوشبخت میشن خدا جبران میکنه براشون ولی برا من بدتر شد واقعا نمیدونم چرا
من نامزد قبلیمو اذیت نکردم که بگم آه اون منو گرفت خیلی تلاش کردم درست بشه حتی مهریه بخشیدم ولی اون فقط میخواست بره و منو به این حال و روز بندازه
اگه بمیرم با یه دنیا غم و غصه روی دلم و کلی آرزوی نرسیده و حسرت خاک میشم حیف واقعا....