قصه حسین کرد باید بگم عزیزم
اوضاع زندگی من خراب تر از اونی بود که در تصورت بگنجه
پدر و مادرم سواد و آگاهی نداشتن، مدام با هم درگیر بودن، مادرم از صبح که چشماش رو باز می کرد یکریز غر می زد تا شب که دوباره بخوابه. پدرم خیانت می کرد.
برادرام قلدر و وحشی بودن، همیشه تو خونه مون جنگ و دعوا بود. من حق نداشتم حتی توی خونه لباس عادی بپوشم. همیشه دامن و روسری سرم بود. انگار ملک طلق برادرام بودم.
علاوه بر همه اینا فقیر هم بودیم!
من دیدم درسم خوبه همون درس رو واسه خودم تبدیل کردم به طناب نجات. روز و شب درس خوندم. تا اینکه سال ۸۷ تونستم برق قبول بشم توی دانشگاه تهران. اومدم تهران و شاید باورت نشه پولی که بهم می دادن تا وسط ماه کفاف زندگیم رو می داد بقیه ماه رو کار دانشجویی می کردم و پولش رو خرج زندگیم می کردم
بعد همون دانشگاه تهران ارشد خوندم. و بعد هم استخدام وزارت نیرو شدم. تونستم خونه اجاره کنم و بعد هم دکترا قبول شدم.
بعد هم ازدواج کردم و خدا رو شکر هر چقدر خونه پدرم متشنج و ناآروم بود الان توی زندگی با شوهرم آرامش و احترام هست.