مادر و خواهرش حرف دهنشون رو نمیفهمن. به من حسادت میکنن. تو زندگیم دخالت میکنن.
به من و خانوادم بی احترامی میکردن، هر بار من سکوت میکردم میومدیم خونه به شوهرم میگفتم تو باید این چیزا رو میدیریت کنی اون هم انگار نه انگار.
دیدم اینجوریه دیگه خودم جوابشونو میدادم. میومد خونه میگفت تو نباید اینجوری حرف میزدی باید میگذشتی!
و باز هم اصرار اصرار که بیا بریم خونه مادرم بیا بریم خونه خواهرم.
عین 2 سال زندگیمونو سر بی عرضگی شوهرم برای اینکه نمیتونست روابط منو خانوادشو مدیریت کنه، منو شوهرم زندگیمون زهر مار بود. دیگه هم بهش علاقه ای ندارم و از چشمم افتاده.
حالا جالبه امروز اومده باز میگه پاشو بریم خونه مادرم
گفتم نمیام.
اومد گفت باشه من حوصله رفتارهای بچگانه تورو ندارم و خودش تنها رفت.