من از دست مادرشوهرم ناراحتم.لطفا راهنماییم کنید که ناراحتیم الکیه یا بجاست.
همسرم دوهفته پیش جراحی کمر داشت،سه روز بیمارستان همراهش بودم،وقتی مرخص شد من سرماخوردم و از فرط بیخوابی و بیماری به استیصال رسیدم.خانوادمم تهران نیستن.مادروپدر همسرم سه شب منزلمون موندن.چون همسرم هفتهی اول مراقبت ۲۴ ساعته نیاز داشت،کمکم کردن.
روز اولی انقد مریض بودم سرم و امپول زدم،به خواهرم زنگ زدم که من حالم بده و از تنهایی دارم دق میکنم،خب من اینجا جز همسرم کسیرو ندارم،اونم رو تخت خوابیده بود،احساس بیپناهی داشتم،انقدرم مریض بودم و همزمان به کسی اعتماد نداشتم که همسرمو چند ساعت بسپارم بهش و خودم بخوابم تا بدنم ریکاوری بشه..به خواهرم گفتم بیا اینجا کنارم باش(خواهرم بهیار بود)پانسمان و .. رو بهتر هندل میکرد.
مادرشوهرم شنید و گفت نه،چرا بیاد؟سختشه.گفتم میاد کمک من.گفت پسرم جلوش راحت نیست،گفتم باهم راحتن و نهایتا گفت پس اگه خواهرت بیاد ما میریم خونمون،دیگه نیازی به ما نیست.
منم سبک سنگین کردم و گفتم خب این مادرهمسرمه،حق داره بخواد کنارپسرش باشه،به خواهرم گفتم نیاد.که بعدا ازم دلخور نشه.
بعد از چند روز،مادرهمسرم چندین بار توی صحبتهاش پرسید مهمون نداری؟خانوادت نمیان؟گفتم من الان شرایط مهمونداری ندارم،مریض دارم،گفت:منظورم عیادته،آخه ما رسم داریم!گفتم مادرم گفته دلم میخواد بیام ببینمتون ولی میدونم به زحمت میافتی،بخاطر همین فعلا نمیایم خونتون.مادروپدرم و خواهرم و داداشم همگی همینو گفتن و ازشون ممنونم که درکم کردن و نیومدن چون من واقعا حوصله غذا پختن یا پذیرایی نداشتم.
ولی ناراحت شدم از مادرهمسرم چون خودش نذاشت خواهرم بیاد کمکحالم بشه،الانم لحن سرزنشی داره که چرا خانوادت نیومدن عیادت پسرم!