نه زیاد خوب ازدواج نکردن
یکیشون که فقط شوهر میخواست
یعنی ولش میکردی گدارو هم از سرخیابون میخواست پیدا کنه که فقط شوهر کنه
بعد همیشه مادرش و همه میخندیدن میگفتن به عمش رفته اخه عمش هم دهه چهلی بود تو بیست سالگی حس میکرد داره ازدواجش دیر میشه یه دفعه تو محل کار به یه مرد نابینا گفت بیا خواستگاریم من قبول میکنم باهات ازدواج کنم
اون یکی دخترش هم تو نوجوونی عاشق یه پسری شد و بعد اون پسره گذاشتن کنار اینم تا سالها نمیتونست پسره رو فراموش کنه و از لج پسره هی دوست پسر عوض میکرد و ازدواج نمیکرد و اخرم با یه پسر پایین ازدواج کرد چون دید اون پسره که عاشقش بود با یه دختر دیگه ازدواج کرد
حالا مامانشون چپ میره راست میاد جلو دومادا میگه مردم دوماد دارن منم دارم هیچی ندارن و همش تحقیر میکنه دومادارو
والا با اون گذشته ای که دخترات داشتن همینا هم خیلی مرد بودن دختراتو گردن گرفتن