از مغازه ای که پیش خونمون بود یه عروسک خریدم اسمش و گذاشتم هستی . کنارش تو ویترین یه عروسک دیگه هم بود شبیه عروسک خودم انگار دوقلو بودن موهاش عین عروسکم طلایی بود قیافش عین قیافه عروسک خودم اما اون پسر بود من خیال میکردم که اون عروسک تو ویترین برادر عروسکمه خلاصه اسم داداش هستی رو گذاشتم حسام
هر چند روز یه بار هستی رو میبردم روبرو ویترین که داداشش و ببینه دلتنگش نشه یه روز رفتم دیدم حسام و فروختن اینقدر گریه کردم نگران این بودم که هستی دلتنگ حسام بشه