میرفت و برمیگشت و پشت سرشو نگاه میکرد
گفتم مگه تصمیمت به رفتن نبود
برو دیگه نگاه کردنت برای چیه؟
گفت آخه دلم برات تنگ میشه
گفتم آدمی که بدونه دلش قراره تنگ بشه،هیچ وقت نمیره
گفت پس آرزوهام چی؟
گفتم گیرم بدون من به همه آرزوهات رسیدی،بدون من بهت میچسبه؟
گریه میکرد و میرفت...جفتمون میدونستیم همه حرفاش بهونه بودکه فقط بره
ولی یهچیزی هنوز برام سواله که اون اشکا چی؟
یعنی اشکاش هم دروغ بود؟
اون نگاهش چی دروغ بود؟آخه خیلی سنگین بودا؟
اگه دروغ نبود چطوری دلش اومد بره و تنهام بذاره؟
اون هنوز هزارتا سواله توی ذهن من که دوازده شب به بعد اذیتم میکنن.
کجای این شهری؟
به آرزوهات رسیدی؟
تو با دلتنگی چیکار میکنی؟
اصن منو یادته؟