ببین من مامانم کلا زیاد به فکر خانواده نبود
واسه همینم من از بچگی مستقل بودم یعنی مشقامو درسام با خودم بود خودم دیکته و انشا مینوشتم
تا همینطور بزرگسالی مثلا از هجده سالگی خودم میرفتم دکتر و خرید واسه کارام و منت کسی رو نمیکشیدم
مامانم عشق این بود ازش خواهش کنم باهام بیاد ولی من محلش نمیکردم
با دوستامم چند بار رفتم دیدم اهل سواستفاده هستن میخوان کار خودشونو راه بندازن بعد ول کنن برن یعنی ادمای پایه ای نبودن
خلاصه انقدر دیگه از ادما تو اجتماع ضربه خوردم تا فهمیدم مستقل بودن خوبه وگرنه بدبختی