بابام اینا گفتن بریم خونه ی عموت اینا تسلیت بگیم ب زن عموت نوه ی داداشش فوت کرده گفتم باشه از اون ور شوهرم گیر داد که بریم خونه مامانم بابام از کربلا اومده گفتم بذار با بابام برم بعدش میرم خدمتشون گیر داد گفت باید بیای نیومدی دیگه خونه نیا
(دوتا دختر کوچیک دارم من شوهرمم کمیکال میکشه یه نوع گل مخدر)
بعدش قبول کردم رفتیم خونه مادرش تا نشست دیدم گریه میکنه از ترس ر ی د م ب خودم گفتم الان اینا چه فکری میکنن مادر بزرگش مامانش باباش از من هی میپرسیدن چیشده چرا گریه میکنه گفتم نمیدونم از خودش بپرسید خودشم هی میگفت هیچی هیچی😐
اونام همش بد بد نگام میکردن اومدم خونه گفتم چرا اونجوری کردی گفت خوب کردم
من با این چیکار کنم بخدا دلم میخواد طلاق بگیرم ولی میترسم بچه ها رو بگیره ازم