سال آخری که درصدام افتضاح شد (سال بعدش رشته تاپ اوردم) بابای مهربونی که زبانزد همه بودو همه حسرتشو داشتن برگشت به من، دختر نازک نارنجیش گفت آبرومو بردی ای کاش مرده بودی ای کاش به پسر فلانی شوهرت میدادم چون تو لیاقت نداشتی حتی گفت ای کاش الان نبودم جواب بقیه رو چی بدم. بهم گفت خنگ
برگشت بهم خیلی چیزا گفت حتی گفت تو بچه من نیستی دیگه
مردم اون سال ولی بالاخره سال بعدش شد اون چه که باید چون تلاشمو کردم و پس نکشیدم چون ۳۶۵ روز تک تک جملات بابامو با خودم مرور کردم و بغض کردم
شما حتی نمیتونید رابطه منو بابامو تصورکنید که چقدر خوب بود ولی یهو برگشت اینا رو بهم گفت، شکستم ولی به نظرم لازم بود
حرفای بابام برام شد مثل سوخت موشک
شما هم اگه والدین حرفی زدن صبوری کنید به هرحال اونا تمام سرمایه زندگیشون شمایید و الان حس بدی دارن ولی همیشه دوستون دارن و این رابطه دوباره ترمیم میشه