بچه ها
صبح ساعت ۶ ونیم سرو صدا از تو کوچه بغلی مون می اومد بیدار شدم دیدم آمبولانس اومده فکر کردم کسی مرده رفتم دوباره بخوابم که یهو ی چیزی دیدم که از صبح حالم خرابه
از پنچره اتاقم دیدم پسره خودشو از پشت بوم از ی تیکه آهن خودشو دار زده
فشارم افتاد چشام پر اشک شد
حقم نبود دم صبح از پنجره اتاقم این صحنه دردناک و ببینم
حالا چند روزی هم تنها هستم تو خونه یکم میترسم