باهمتو یه ساختمونیم وقتی خونه نبودیم رفت انباری ک وسایل ما اونجاست رو تمیز کرده البته یکموسایل خودشونماونجاهست
بعد دیدمبدوناینکه بمن بگه ی سری کفش و اینا رو گذاشته بودم البته کوچیک شده بود ولی باز گذاشتمگفتم شاید بکار بیاد یه روز رفته همشو فروخته
بعد من واااقعا کابینتامجا نداره یه سری پارچ آب و ولیوان و وسیال گذاشتم اونجا
چندروز پیش پارچ آبمو اونجا دیدم هیچی نگفتم
بعد دیشبم اونجا بودمی جا سوهانی کخیلی دوس داشتم خیلی قشنگ بود اونم گذاشته بودم اونجا دیدیم دیشب دارنتوش تخمه گذاشتم تخمه میخورن
منم فهمیدم مال خودمه گفتم این چقد قشنگهمادرشوهرمگفت مال خودته پدرشوهرت اونجارو تمیز کرد خواست پرتش کنه من اوردم خونه😳😳😳منم گفتم مناصلا جا ندارم بخاطر اینه وسایلامو میبرم اونجا پدرشوهرم هییییچی نمیگفت اصلا نگاممنمیکرد