2777
2789

دخترخواهرشوهر من عروس این خانواده که شدم ۷ سالش بود

عملا تو خونه ی مادرشوهرم بزرگ شده

مادرش که کارمنده بچه رو همیشه گذاشته پیش مادرشوهرم و بعد که دیده بچه رو نگه میدارن دیگه سفرهاشو با شوهر دوتایی میرفتن و مهمونی و‌گردش هم این بچه رو نمیبردن. این بچه عادت به مادربزرگش کرده. الانم که ۱۴ سالشه میخوان ببرن هم نمیره

به شدت مغرور و لجبازه

کسی هم نمیتوته چیزی بهش بگه. از این بچه پاچه خواراس که توجه مادر زیاد نمیبینه و برای جلب توجه مادربزرگش مدام حرف این و اونو به گوش مادربزرگش میرسونه و مثلااااا کار خونه میکنه و چاپلوسی میکنه که تایید بگیره و مادرشوهر منم میگه کسی حق نداره به این بچه چیزی بگه.

تو رو خدا جمع شید باقیشو بگم

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

پسر من که به دنیا اومد این ده سالش بود

بماند که میگفت بچه باید دست من باشه و منو اسیر خودش کرده بود. میخواستم به بچه شیر بدم میگفت نیاز نیست. فعلا نگهش داشتم. میگفتم چیییی میگیییی بیار شیر بدم میگفت لازم نیست. مادرشوهرمم همش میگفت ماشالا انگار مادرشه

یا میگفتم بده بخوابونم‌میگفت لازم باشه خودم میخوابونم

یه بار سر خود وقتی دستشویی بودم به بچه ی شش ماهه ام یواشکی شربت دیفین هیدرامین داده بود. دعواش که کردم گفت تو به فکر نیستی من به فکرم. چیزیش نمیشه. از حرصم سرش داد زدم که انقدر فضولی نکن و تو کار من دخالت نکن گفت تو وحشی هستی چطور میخوای بچه تربیت کنی.

خلاصه که یکم فاصله گرفتم تا از بچه ام دست برداشت

البته همین چالشا رو الان جاریم باهاش داره.

وایسید دعوا رو بگم چی شد

این دختر خانم اعتقاد داره ما همگی خنگیم. اگه خنگ نبودیم پزشک یا حداقل دندانپزشک میشدیم.

چون ۸ ام میخونه و تمام نمراتش عالیه اون از همه ی ما باهوشه. مثلا یه بار به جاریم گفت زندایی شما جای کتاب و رمان خوندن فکرتو به درس خوندن داده بودی الان یه کاره ای شده بودی ارج و قرب داشتی.

یا شنیدم به مادرشوهرم پشت سر من گفته زندایی اگه درسخون بود باباش ۲۰ سالگیش شوهرش نمیداد. از کجا‌معلوم‌ما اولین خواستگارش نبودیم؟ دیدن رفتیم خواستگاری خدا خواسته انداختنش به دایی


امروز داشتم با یکی حرف میزدم بحث کنکور بود میگفتم دخترعموم‌کنکور داد پارسال رتبه ی ۶۰۰۰ آورد. انتخاب رشته کرد ولی چون اگه دانشگاه سراسری قبول میشد و نمیرفت یه سال از انتخاب رشته تو دانشگاه سراسری محروم میشد همش دانشگاه آزاد پزشکی و اینا زد که اونم قبول نشد. موند برای امسال

دیدم داره پوزخند میزنه. یعنی خیلی واضح داشت مسخره ام‌میکرد.

برگشت گفت زندایی اینا رو پیش ما میگی پیش کس دیگه ای نگو. فکر نکن همه عقلشون همینقدر قد میده. قبول نشده بگو‌ نشد.

گفتم تو کنکور ندادی عزیزم. تو خانوادتون هم سابقه نداشته کسی زیر بیست هزار بیاره. طبیعیه متوجه نشی.

گفت باااااااشه تو راست میگی

دیدم همه، پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش مثل کلم نشستن نگاه میکنن. هیچی به این بچه چیزی نمیگه. 

حرصم گرفت گفتم نمیدونم شاید راست نمیگم اصلا ولی کاش یکم جای به به و چه چه‌کردن رو تربیتت‌کار میکردن. البته میگم تقصیری هم ندارن. اولین بچه ی باهوش خانواده ای. آدمیزاده شاید اصلا من درست نگم ولی اینکه بقیه نشستن تو دروغ بزرگترتو دربیاری تقصیر تو نیست.

جو سنگین شد. مادرشوهرم برگشت گفت چیکار به بچه داری؟ آره ما گیجیم. میحواستی همینو بگی؟

گفتم این همه سال این یه ذره بچه به هرکی رسیده گفته خنگ و گیج نزدید تو دهنش. من گفتم بد شدم؟

خلاصه که الان شوهر نازنینم میگه اشتباه کردی. برو بگو اشتباه کردم

به نظرتون واقعا اشتباه کردم؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز