امروز داشتم با یکی حرف میزدم بحث کنکور بود میگفتم دخترعمومکنکور داد پارسال رتبه ی ۶۰۰۰ آورد. انتخاب رشته کرد ولی چون اگه دانشگاه سراسری قبول میشد و نمیرفت یه سال از انتخاب رشته تو دانشگاه سراسری محروم میشد همش دانشگاه آزاد پزشکی و اینا زد که اونم قبول نشد. موند برای امسال
دیدم داره پوزخند میزنه. یعنی خیلی واضح داشت مسخره اممیکرد.
برگشت گفت زندایی اینا رو پیش ما میگی پیش کس دیگه ای نگو. فکر نکن همه عقلشون همینقدر قد میده. قبول نشده بگو نشد.
گفتم تو کنکور ندادی عزیزم. تو خانوادتون هم سابقه نداشته کسی زیر بیست هزار بیاره. طبیعیه متوجه نشی.
گفت باااااااشه تو راست میگی
دیدم همه، پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش مثل کلم نشستن نگاه میکنن. هیچی به این بچه چیزی نمیگه.
حرصم گرفت گفتم نمیدونم شاید راست نمیگم اصلا ولی کاش یکم جای به به و چه چهکردن رو تربیتتکار میکردن. البته میگم تقصیری هم ندارن. اولین بچه ی باهوش خانواده ای. آدمیزاده شاید اصلا من درست نگم ولی اینکه بقیه نشستن تو دروغ بزرگترتو دربیاری تقصیر تو نیست.
جو سنگین شد. مادرشوهرم برگشت گفت چیکار به بچه داری؟ آره ما گیجیم. میحواستی همینو بگی؟
گفتم این همه سال این یه ذره بچه به هرکی رسیده گفته خنگ و گیج نزدید تو دهنش. من گفتم بد شدم؟
خلاصه که الان شوهر نازنینم میگه اشتباه کردی. برو بگو اشتباه کردم
به نظرتون واقعا اشتباه کردم؟