حماقتای بچگی و اعتمادای بیجا کارای احمقانه ای که دردشو ادم وقتی بزرگ میشه و تو جامعه میخواد حضور داشته باشه میفهمه
به دورازهرقضاوتی ممنون میشم گوش کنید و منو ازین فکرو خیال بیارید بیرون
من وقتی۱۶سالم بود با دوستم داشتیم حرف میزدیم که من نمیتونم دوست پسرمو ببینم و اون گفت فلان روز خونه ما خالیه بگو بیاد (خودش توخونه بود)و ما به اون پسر گفتیم بیاد وما رفتیم تو اتاق و بغل و هزارتا اشتباه دیگه که اصلا اصلااااااا از هیچ کس ب جز ی بچه نادون کم عقلی ک اونموقه بودم برنمیومد
و بابای دوستم رسید و اون پسررو دید و دوستم سعی داشت دروغ بگه به خانوادش ولی اونا میدونستن دختر خودشون خودش روحیه پسرونه دارع اهل این چیزا نیست و فهمیدم ک کار من بوده ازون موقعه تاالان من همیشه سرم پایین بوده و شرمنده دوستم و حماقتم شدم و منت و نگاهایدوستم هیچوقت تمومی نداره و البته الان۲سالع ک دوست نیستیم قطع ارتباط کردیم چون اون ب من حس داشت
هرروز و هرشب از این حماقت پشیمونمو هیچوقت نمیفهمم چجوری اون لحظه انقدر نفهم شدم
ماه پشت ابر نمیمونه
میترسم ازینکه روزی زبون باز کنن وپدرمادر من بفهمن تو این جای کوچیک هیچ ابرویی نمونه برام من بارها با تولد گرفتن با گوش کردن حرفا و غرزدن دوستم کنار اومدم ک شاید جبران بشه ولی نشد و نمیشه
چیکار کنم چیکارکنممم واقعا خسته شدم که چرا انقد بچگی کردم