افسردگی گرفتم واقعا خستم
تو گپ رفیقا که مامانم رفیق صمیمی جد و ابادشومیشناسه خونشونم این بعله نمیزارن برم خونشون نه باهاشون پنج تا دخترونه بریم پارک بانوان سر خیابونمون
الآنم خود شبا خاله هام میره میگه الان بیا اما من نمیرم میگه دختر خاله هات هست میگم بدم میاد ازشون نمیرم تو خونه میمونم الان از وقتی مدرسه ها تموم شده هیجان نرفتم خونمونم ۴۵متره کوچیک و تاریک نمیدونم دیگه چیکار کنم البته سختگیری های دیگه ام هست اما این دیگه داره منو به مرز خو.دکشی میبره