من دیشب اونجا شام بودم
ناهارم مادرم زنگ زد کبیا میخام کیک هم درس کنم
منم رفتم دیگ اونجا خوابیدم تا بعد از ظهر
چون خونه هم تنهام هم نمیتونم به کارام برسم باردارم ۲قلو الان توی ماه هفتم هستم
مامانم اصرار کرد شام بمون گفتم نه زشته پیش بابا معذبم
گفت نه باید بمونی شامی که دوست داری گذاشتم
بعد شام با داداشام و شوهرم منو بازی کردیم مامانم شروع کرد غر زدن به داداشام ککمک نمیکنید به سفره و اتاقتون کثیفه و یک ساعت تمام غر زد بابام بدون خدافظی رفت اتاق خواببید البته همیشه کارش همینه
مامانم داشت ظرف میشست هی میگفت خسته شدم آنقدر تنهایی کار کردم
بابام صدام کرد تو اتاق گفت چند وقت نیا اینجا مامانت شمارو میبنه غر میزنم میدونه ما پیش داماد نمیتونیم چیزی بهش بگیم
گفتم باشه ولی اصلا درک نکردم ب ما و ربطی داره آخه اینا کلا همیشه دعوا دارن والا حتی من خونه خودم نشسته باشم دعوا کنم زنگ میزنن به من ارامشو ازم میگیرن هی این میگ فلانی اینجوری کرد هی اون میگ انگار من قاضیم
از این حرف بابام خیلی دلم گرفت و دیگ نمیخام برم خونشون