درحال جدایی هستیم یهو داشتم تاپیکای اینجا میخوندم دلم برای متاهلی تنگ شد تا یاد ی خاطره زیبا از شوهر مهربانم افتادم
ی شب حالت با عرض معذرت حالت تهوع و اسهال و سردرد و سنگینی سر و کلا بدنم ریخته بود بهم نمیدونم چم بود درحدی بود ک پتو اوردم جلو دستشویی دراز کشیدم داغ بودم ولی عرق میکردم سردم بود
نای حرف زدن نداشتم ک بگم حتی حالم بده یا بریم دکتر
شوهرم دید و گفت قرص بخور رفت خوابید
یهو حالم خیلی بد شد صداش زدم گفتم بیا چندبار تا بیدارشد
ی عادت ک دارم بدبالا میارم باید حتما دست یکی بگیرم یا یکی نگهم داره
بهش گفتم فقط دستم بگیر همین
اینم مثل بز فقطایستاد دستش صاف
منم حالم بد دستش فشارمیدادم دریغ از این ک حتی دستش ببنده دست من بگیره
چندبار بالا اوردم و راحت شدم و خواب رفتم
حتی نگفت بریم دکتر و خوابید
فردا فاز این روانشناسا برداشتم گفتم بزار روش اینا برم کارشو بزدگ کنم دفعه دیگه بیشتر مراقبم باشه کلی تشکر ک اره بو اومدی کمک کردی دستم گرفتی و....
گذشت تا ی روز سر ی موضوعی بحثمون شد و من گلایه کردم ک چکار کردی مگه برام
ک اونم گفت ی بار دستت گرفتم حالت بد بود
باورتون میشه خیلی جدی گفتااا
من فقط نگاهش ککردم چیزی نتونستم بگم