بچهها خیلی هیجان دارم نمیدونم حتی کجا خودمو خالی کنم 😅
جریان از این قراره که پارتنرم نزدیک سی سالشه، چهار سال اختلاف سنی داریم، هفت ماهه دوستیم و از قبلش هم یه سال میشناختمش، روی هم میشه یک سال و نیم. من به مامانم گفتم جریان رو که میریم بیرون میایم که همو بشناسیم، ولی اون نگفت چون اوایل گفت خانواده نمیذارن به اونجا برسه و سریع میان خواستگاری و ممکنه من و تو نتونیم با هم مچ بشیم و اگه به اونجا برسه آسیب میبینی 🫠 ما هم توی این مدت بیرون کلی قرار گذاشتیم، موقعیت های مختلف من سنجیدمش، اون سنجید منو و... امروز گفت میخوام به خانواده ام بگم و اونا به دو هفته نمیرسونن و سریع میان تا با خانوادهات آشنا شن.
راستش من یکمی احساس میکنم آماده نیستم از نظر روحی، نمیدونم شایدم دارم اشتباه میکنم؛ ازدواج سخته؟ چجوریاست؟ من میدونم بالاخره باید ازدواج کنیم و قصدم خوشگذرونی نبود به هیچ عنوان، ولی فکر نمیکردم اینقدر زود باشه. اصلا خجالت هم میکشم از بابام 🙄😂 من میخوامش اونم همینطور، فقط میخوام یه جوری آماده پذیرش مجلس خواستگاری و عقد و عروسی باشم 🥲
و اینکه احساس میکنم به شماها گفتم سبک شدم، قورباغهمو قورت میدم و میگم بهش به مامان باباش بگه خانواده هامون با هم آشنا شن 😍