میگفت ده تا بچه بودیم
پدرم بنا بود
یه روز اومد خونه نشست سر سفره شام
بهمون گفت من باید مثل چی کار کنم بعدشم بدم شما مثل ملخ بخورید
همه خواهر برادرام ازش میترسیدن چیزی نمیگفتن
اما من سر نترسی داشتم
نه گذاشتم نه برداشتم رک بهش گفتم خودت بچه اوردی وظیفته
خلاصه عصبی شد و گفت نشنیدم چی گفتی پدرسوخته
منم دوباره حرفمو تکرار کردم
چشمت کور دندت نرم بچه اوردی باید غذاشم بدی
چشمتون روز بد نبینه
دست منو گرفت برد تو حیاط
هوا سرد، برفی
بهم گفت لباساتو دربیار
منم یکم ترسیده و خجالت زده بودم خلاصه از خر شیطون اومدم پایین و گریه زاری راه انداختم تا قبول کرد لباس زیرم بمونه
در حیاط رو باز کرد منو انداخت بیرون
مامان و خواهر برادرامم فقط از پنجره نگام می کردن جرئت جیک زدن نداشتن
خونه عمم چند تا کوچه بالاتر بود، رفتم اونجا بهم لباس دادن ، ساکن شدم، هیچوقت هم به خونه برنگشتم
گفتم تا بابام ازم معذرت خواهی نکنه برنمیگردم
دیگه کم کم درس میخوندم کار می کردم چند سال حتی بنایی می کردم تا به بابام ثابت کنم تو بی عرضه بودی
الانم نزدیک چهل سالمه و کارخونه خودمو زدم
(اگه داستان جالبی از اطرافیان شنیدید برامون تعریف کنین)