بچه ها مادر شوهر من خیلی فتنه و اشوبه ی شب پایین خونشون بودیم ما طبقه بالاشونیم .
یهو شوهرم حرف دایی های منو کشیذ وسط ک خونشون مثل طویله کوچیکه و خودشون فلانن جلو داداشس و مامانش میگفت منم بدم اومد گفتم چکار داری ب دایی ها من چکار داری خونشون کوچیکه طویلست یا نه اونم پیش مادرت اینا .
چون خود مامانش خیلی خیلی پز داداشش و دایی هاشو میده در صورتی ک ادمای داغونین یهو شوهرم گفت .... زنشون خرف بدی زد منم گفتم وا چته پس چرا با اونا لج شدی از کوره در رفتم گفتم دایی های خودت با خودت مگه خودت حالا خیلی خوشگلی زشت بیریخت اینو نشنیذ رفت بالا خونمون مادر شوهرمم ی جورایی منو بیرون کرد از خونش ک ای برو برو حرف دهنتو نمیفهمی با پسرم بد حرف زدی گفتم شما دیگه چی میگی ک خودتو برا دایی هات و داداشات جر میدی چرا تو مسعلع زن و شوهری دخالت میکنی بعدشم رفتم بالا خونمون . با سوهرمم دوست شدیم گفتیم خندیدیم فردا صبحش اومده ب شچهرم گفته ک تو رفتی کلی فوشت داده بهت گفته بیریخت و فلان داداششم تایید کرده حالا میگه مامانم خوب کاری کرده بیرونت کرده. حق داره راجب مامانم حق نداری حرف بزنی حق نداری اسم مامانمو بیاری وگرنه ی چی بهت میگم گفتم انقدر طرف مامانتو نگیر مامانت اومده فتنه انداخته نباید میگفته ادم بلاهره تو عصبانیت ی چی نیگه اومده دعوا انداخته الانم با شوهرم دعوام شد