یه زمانی، بابام مردی بود که هرچند پولی تو جیبش نبود، ولی قلبش پر از مهر بود. هر وقت میاومد خونه، دستش خالی از هدیه نبود؛ نه چیزای گرون، ولی پر از محبت. با اینکه نمیتونست برامون لباسای قشنگ بخره یا هر چی دلمون خواست فراهم کنه، اما حضورش، گرمیِ خونهمون بود.
همکلاسیهام هر روز با پالتوهای نو و گوشیهای مدل بالا میاومدن، آخر سال با ماشینای کادویی سورپرایز میشدن… ولی من؟ من با همون یه پالتو، از مدرسه تا دانشگاه رو طی کردم. اون روزا فرق داشتن برای من معنایی نداشت، عادی شده بود. این شد که تصمیم گرفتم خودم برای خودم بجنگم. کار کردم، مربیگری یاد گرفتم، رفتم دانشگاه… فقط برای اینکه لباسام یه ذره متنوعتر بشه. فقط برای اینکه بتونم با شرایط بجنگم، نه تسلیمش بشم.
فکر میکردم حداقل میتونم روی بابام از نظر عاطفی حساب کنم؛ حتی اگه از نظر مالی نتونه کاری کنه. اما وقتی مادربزرگم – زنی که سالها با پدرم هیچ رابطهای نداشت – بعد از فوت شوهرش برگشت، همه چی عوض شد. اومد و با یه لبخند ساختگی، با سیاست، با زبونبازی گفت: «ما بهت نیاز داریم… ولی زن و بچهت رو نمیخوایم.»
و بابای سادهدل من… اون بابایی که یه زمانی از اون زن بدش میاومد، حالا عاشقش شده. ما شدیم آدمای بد قصه، اونا شدن مظلومهای محتاج. از ما فاصله گرفت، پشتمون رو خالی کرد، و به طرف کسایی رفت که فقط نقاب مهربونی داشتن.
همهی این سختیها، همهی بیپولیها، همهی جنگیدنهام برای چی بود؟ آخرش هم اونا شدن آدمای وفادار، ما شدیم فراموششدهها. فراموششدههایی که نه به خاطر بیمهری، بلکه به خاطر صداقت، از معادله حذف شدن