شوهرم تا همین یک ماه پیش تک داماد بود
چون دوتا دختریم کلا و من عروس یه خانواده پر جمعیت شدم
شوهرم خوبه مهربونه باهم خوبیم تاااا وقتی که پای کسی غیر از خودمون وسط نباشه.ده سالی که عروسی کردیم خواهراش داداشاش عموهاش عمه هاش هر کس دعوتمون کرد رفتیم احترام گذاشتم بهشون باهاشون خودمونی بودم اصلا مغرور نبودم ظرف میشستم کمک میکردم اصلا از این ادمایی نبودم که خودمو بگیرم کم کم از چند سال اخیر سمت خونواده من که دعوت میکردند مثلا عموم یا خاله ام دعوت میکرد شوهرم میگفت من نمیام حوصله فامیلهاتو ندارم ومن یا نمیرفتم یا با مادرپدرم میرفتم بماند که همه ی فامیل هی میگفتن چرا نیومد چی شده و فلان منم هی دروغ که کار داشت سرکار بود و دوباره مثلا یه مهمونی طرف خونواده خودش پیش میومد من میگفتم خب تو مهمونی ما رو نیومدی میگفت اونا عموت بودن اینجا خواهر منه و باید بریم و میرفتیم بازم من باد نمیکردم و باهمه خوش برخورد بودم
حالا خواهرم عقد کرده و شوهرش براش جشن تولد گرفته بود باغ رستوران و شوهرش به شوهر من زنگ زده دعوت کرده شوهرمم دوساعت بعد بهش زنگ زده و گفته من یه مشکلی برام پیش اومده و نمیتونم بیام شوهرخواهرمم با اینکه خیلی بهش برخورده بود اما گفته بودید ببینید خواهر با بچه ها میان؟
منم به شوهرم گفتم تو هرچیزی میشد میگفتی خواهرم داداشمم و پشت من هیچوقت نبودی منم کاری بهت ندارم منم خواهرم دعوت کرده میخوام کنارش باشم دلش میشکنه تا کی باید پاسوز تو باشم
و با مادر پدرم رفتم و براش هم یه هدیه عااالی گذاشتم
اما از حالا به بعد هم میخوام تلافی کنم و موقعی که خواهرشوهرم دعوت کرد خودم بهشون میگم من نمیتونم تو جمعتون شرکت کنم و نمیرم تا شوهرم بسوزه ،بدش بیاد یه ذره اون زجری که من همیشه میکشم رو بچشه
همیشه باید به همه دروغ بگم شوهرم دستش بنده
هی همه غذا میدن براش بیارم اما وقتی میارم اینقدر بی تفاوت اینقدر بی احساس